آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

90.11.18

سلام گلم ؛ امروز دویستمین سالروز تولد چارلز دیکنز نویسنده مشهور انگلیسیه که مامان جون خیلی از کتابهاو آثارش خوشش میومد مخصوصا کتاب آرزوهای بزرگ که عاشق فیلمش هم هستم امیدوارم شما هم که بزرگ شدی علاقه به خوندن کتاب های رمان داشته باشی و بتونی این کتابها رو بخونی .......... امروز صبح که چه عرض کنم تقریبا نزدیکای ظهر با زنگ تلفن دختر خاله سمیه از خواب بیدار شدیم و چه خوب که زنگ زد وگرنه تا ساعت 1 میخوابیدیم ؛ هواخیلی خوب بود سرد بود ولی آفتابی بنابراین تصمیم گرفتم که ببرمت بیرون ؛ سریع آماده شدیم و رفتیم هفت حوض از دم در ماشین گرفتم چون سختم بود بغلت کنم و راننده تقریبا تا جایی که میخواستیم بردمون . تا از ماشین پیاده شدی ...
18 بهمن 1390

90.11.16

امروز رو با یک استرس عجیبی از خواب بیدار شدم نمیدونم مامان جونی اگه امروز بابایی جون مرحله آخر استخدامی بانک سامان رو تموم کنه از خوشحالی چیکار کنم ولی خوب فقط فعلا میشه که براش دعا کنیم از صبح که از خواب بیدار شدی اصلا مامان رو اذیت نکردی و دخمل خوبی بودی و تقریبا سرت به کارهای خودت گرم بود و مامان هم که حوصله ش سر رفته بود شروع کرد با کامواهای اضافه یی که داشتیم برای عروسک خوشگلت یه یکسره بندی بافت ولی فقط جلو لباس رو چون دیگه حسش نبود ان شالله بقیه فردا ؛ شما هم که عشق نقاشی ، شروع کردی به نقاشی و تا یکی دو ساعت بی خیال مامان شدی : مامان قربون این ادا و اصول ؛ دیگه دارم دیوونه میشم از دست این دخملی عاششششششقت...
16 بهمن 1390

90.11.15

عکسهای دخمل گلم تو اولین روز هفته : دخملی میخوای همه عروسکا رو باهم بخوابونی آخه مگه میشه مامان جونی؟ آنا :حالا دیدی شد مامان جون . ا لهی قربون ژستت بره مامان. همش داری کارای خطرناک میکنی و مامان کلی ناراحت میشه ؛ امروز هر چی تلاش کردم بعدازظهر بخوابی نشد و تا شب بیدار بودی و کلی اذیت کردی , بابایی جون که اومد هم اونو اذیت کردی و نمیذاشتی یه فیلم درست حسابی نگاه کنیم راستی مامانی بابایی امروز با خبرهای خوبی اومده حالا ان شالله دعا کن تا روزهای آینده که موفقیتش 100% بشه و یه جشن سه نفره بگیریم . ...
16 بهمن 1390

جمعه 90.11.14

از اونجایی که دیشب دیر خوابیدیم همگی تا ساعت 11 خواب بودیم و بعد خوردن ناهار تصمیم گرفتیم جایی بریم و از اونجایی که ما خانمها عشق  خریدیم رای این بود که بریم مرکز خرید یا جایی شبیه اون و آقایون هم که طبق معمول به قول خودشون واسه ایجاد تفاهم و مهربانی همیشه موافق هستن چاره ایی نداشتن جز قبول پیشنهاد ما ؛ اول من و سپیده جون رفتیم پاساژ نبوت تا از نمایندگی اوریف لیم خرید کنیم که صاحب مغازه با وجود هماهنگی های قبلی بدقولی کرده بود و نیومده بود ؛ بعدش هم به پیشنهاد مامان جونی رفتیم مرکز خرید ونک که نگو نپرس ؛ چقدر شلوغ بود پارکینگ جا نداشت و تا چند کیلومتر اطرافش جای پارک نبود منصرف شدیم و رفتیم مرکز خرید اندیشه و اونجا هم نمایندگی اوریف ...
16 بهمن 1390

90.11.13

سلام گلم؛ امروز پنجشنبه ست و دیشب حدود ساعت ٩ شب بود که سپیده جون و داریوش اومدن و البته با ماشینشون تا ما رو سورپرایز کنن و خیلی خوشحال شدم و از اونجایی که صبح با سپیده  جون میخواستم برم لایکو از شب قبل ناهار درست کردم تا صبح خیالم راحت باشه ؛ صبح ساعت ١١:٣٠ بود که رفتیم بیرون و شما پیش بابایی جون و داریوش موندی تازگیهای خیلی با پسرخاله داریوش دوست شدی و کلی تحویلش میگیری و از سرو کولش بالا میری همش بهش میگی دایوش دایوش الهی قربون این صدا کردنت برم که خیلی بامزه ست و داریوش جون خیلی خوشش میاد . لایکو خیلی شلوغه و آدم کلافه میشه ولی سپیده جون میخواست واسه نی نی کوچولوی آینده ش سرویس خواب بخره و الان که حراجه بهترین فرص...
15 بهمن 1390

90.11.11

        سلام دخملی ؛ امروز تقریبا وسطهای بهمن ماه و ما شاهد یه برف خیلی کوچولو با بارون سرمای شدید شدیم که خیلی قشنگتر میشد که برف میبارید ؛‌ولی خوب نشد که بشه. دیروز هم هوا خیلی سرد بود ولی یکدفعه شما هوس کردی بریم بیرون و هی گفتی بیرون بیرون منم دلم سوخت و احساس کردم که دلت گرفته بس که تو محیط خونه بودی و دیگه داره حالت از اسباب بازی ها و شاید من بهم میخوره تصمیم گرفتم ببرمت بیرون ؛ لباسات رو بدون دردسر پوشیدی و شال کلاه و دستکش و آماده رفتن به بیرون ؛ البته ناگفته نمونه که شما جدیدا خیلی راحت و بی دردسر لباس میپوشی و دیگه مامان جونی رو اذیت نمیکنی ؛ خوب معلومه دخملی بزرگ شده و دیگه یه خانم به تم...
11 بهمن 1390

90.11.9

سلام سلام دخملی ؛ امروز بابایی جون بخاطر یه سری از کارها که باید بهش رسیدگی میکرد مرخصی داشت و شما کلی خوشحال بودی که میدیدی که اون خونه ست ؛ مامان بزرگی امروز رفت پیش دوستش و ناهار رو باهم بیرون بودن ؛ بابا بزرگی هم همینطور اونم رفت به دوستاش سری بزنه و از اونجایی که  محل کارشون سعادت آباد بود گفت تابرگرده دیر میشه و ناهار با اوناست و اما سپیده و داریوش ناهار پیش ما بودن و امروز زرشک پلو با مرغ درست کردم و شما هم خیلی دوست داری . بعد ناهار سپیده جون اینا رفتن تا واسه خرید ماشین آخر هفته بیان و طرفای غروب مامان بزرگی و بابا بزرگی اومدن و بابا هم که بنده خدا همش در راه بود ؛ مامانی و بابایی تصمیم گرفتن فردا برن ؛ و دوباره ما تنها ...
10 بهمن 1390

90.11.8

امروز شنبه ست و هوا هم با وجود اینکه بهمن ماست و وسط زمستون ولی سرد و آفتابیه کاش الان رشت بودیم آخه اونجا داره برف میباره و من خیلی برف بازی رو دوست دارم یادمه خوشگلم اوایل دوران عقدم یعنی سال ٨٣ ؛ تو بهمن ماه یه برف سنگین رشت بارید و من و خاله راحله که اومده بودیم تهران مجبور شدیم یک هفته اینجا بمونیم و راه ها همه بسته شده بود و ماخیلی عذاب کشیدیم چون مامان و بابا و دایی حسن تنها بودن . اینم عکسش که بعده یک هفته تونستیم بریم خونه . اینقدر برف باریده بود که ما الان نزدیک دیوار خونمون هستیم خیلی باحال بود . صبح من و شما دوتایی رفتیم بیرون قراره امروز مامان بزرگی و بابایی بیان و تا اونا بیان ساعت ٥یا ٦ میشه بهمین خاطر ما رفتیم یه گ...
10 بهمن 1390